حفظ قرآن
شهید علی معمار

در شش سالگی به دبستان بابا شجاع الدین حسن آباد رفت. همزمان با درس، به حفظ سوره های کوتاه قرآن و یادگیری نماز پرداخت و در این راه پیشرفتی فوق العاده داشت. بطوری که از جانب امام جماعت مسجد بارها تشویق گردید. آن قدر به حفظ سوره های قرآن علاقه داشت که در ایام امتحانات نهایی پنجم ابتدایی بجای مرور درسها، بشدت سرگرم حفظ سوره های کوتاه و آیة الکرسی بود.(1)

قرآن همه چیز من است
شهید حسین امامدوست

در سال 1354 من و شهید امامدوست در یک شرکت پوشاک مشغول کار بودیم. چند ماهی که گذشت. با وجود سن کم حسن، رئیس شرکت کارهای مالی و خرید را به وی سپرد. زیرا که او اخلاقی نیکو داشت و پاک و با صداقت بود. او نسبت به اموال مردم بسیار حساس و همیشه مراقب بود که حق کسی از میان نرود و مال مردم تلف نشود. در همین دوران، امامدوست، شبها برای کارگران قرآن می خواند و معانی آن را توضیح می داد. در یکی از شبها، یکی از روحانیون ترکمن که خیلی زیبا قرآن می خواند، دعوت کرد تا با هم قرآن بخوانند. در همین حال رئیس شرکت که یکی از عناصر ساواک بود، موضوع را متوجه می شود. پیش آنها می رود و آغاز به داد و بیداد و فحاشی می کند و می گوید: «تو بچّه کارگر که نمی توانی شکمت را سیر کنی. قرآن خواندنت کدام است؟ این قرآن برای تو آب و نان نمی شود. برو که دیگر چشم دیدن تو را ندارم. خدا را شکر کن که دلم به حالت می سوزد و گرنه می دانستم که چه بلایی بر سرت بیاورم».
روز بعد حسن از کارخانه بیرون رفت و هر چه دوستان گفتند که برود و معذرت خواهی کند، شاید به او اجازه ی بازگشت به کار بدهند، وی نپذیرفت و در مقابل پافشاری ما گفت: «مگر قرآن خواندن جرم است. من در کارم کوتاهی نکرده ام، قرآن هم چیز من است من هزار تا کار را فدای قرآن می کنم.»(2)

فرصت را از دست ندهیم
شهید حاج میرقاسم میرحسینی

حاج قاسم به استفاده درست از وقت و برنامه ریزی خیلی اهمیت می داد. همیشه می گفت: «انسان وقت کم ندارد. برنامه ندارد که وقت کم می آورد».
در عملیات والفجر هشت به اتفاق ایشان از خرمشهر به سوی فاو در حرکت بودیم. بیشتر وقت ها خودش رانندگی می کرد و کسی را همراه نمی آورد. از خرمشهر که خارج شدیم گفت: «سلطان! ما واقعاً از فرصت ها به خوبی استفاده نمی کنیم».
پرسیدم: «چطور؟»
گفت: «همین حالا فرصت را از دست می دهیم. شما یک آیه قرآن بخوانید تا هر دویمان حفظ کنیم».
با اشتیاق پذیرفتم و قرآن کوچکی را که به همراه داشتم گشودم. آنروز به برکت حضور حاج قاسم من هم موفق شدم چندین آیه از قرآن را حفظ کنم.
*
شور و اشتیاق بچه ها برای رفتن به خط وصف ناشدنی بود. زمان عملیات نزدیک شده بود و همه برای حضور در خط بی تاب بودند. یک روز که حاج قاسم به مقر آمده بود بچه ها او را دوره کردند و از عملیات بعدی پرسیدند. اما ایشان حاضر نبود قبل از برگزاری آزمون ورود به خط، دانشجویان مدرسه ی شهادت را گزینه کند. با صراحت گفت: «هر کس می خواهد به خط برود، باید سوره ی بقره یا جمعه را حفظ کند. در غیر این صورت نمی توانم او را بپذیرم.»
به یاد دارم خیلی از بچه های گردان برای اینکه توفیق رفتن به خط نصیب شان شود، نه تنها یکی از این دو سوره بلکه جزء 30 قرآن را نیز حفظ کردند. هنوز هم بچه های رزمنده ی گردان 409 از این توفیق به نیکی یاد می کنند و می گویند آن چه از قرآن یاد گرفته اند نتیجه تلاش و مجاهدت شهید قاسم میرحسینی است.(3)

کلاس قرآن
شهید حمید قلنبر

هرگز اتفاق نیفتاد که کسی درِ خانه ی ما را بزند و از حمید شکایتی داشته باشد. با این که پسر بچه بود و پسر بچه ها طبعاً همیشه دنبال توپ بازی هستند، با پول توجیبی اش توپ تهیه می کرد و در اختیار بچه های همسن و سال خودش قرار می داد. رو به خانه ی ما در شهر ری پارکی بود که الان هم هست. حمید بعدازظهرها از خانه زیراندازی بر می داشت و بچه های محل را جمع می کرد و به آن ها قرآن آموزش می داد.(4)

تفسیر برتر
شهید رستم مینعاوی

در عملیات والفجر 8، شهید رستم مینعاوی رشادتهای زیادی به خرج داد. با وجود حجم آتش سنگین دشمن روی خاکریز می ایستاد و ذکر می گفت و به سوی دشمن آر.پی.جی می زد. او بدون هیچ گونه ترسی از مرگ، محکم و مقاوم روی خاکریز می ایستاد نشانه می گرفت و شلیک می کرد. وقتی دشمن دید نمی تواند خط را از ما بگیرد عقب نشینی کرد و این بار از راه دور شروع به ریختن آتش روی سنگرهای ما کرد. یادم می آید در چنین وضعیتی که می بایست در سنگر نشست و با اعصاب پولادین به انفجار گلوله ها کنار سنگر گوش داد. شهید رستم مینعاوی به سنگر ما آمد و پرسید: «بچه ها می خواهید سوره ی واقعه را برای شما بخوانم».
ما به خدا و ائمه ی اطهار توسل پیدا کردیم و او سوره ی واقعه را خواند و آیات را یکی یکی تفسیر می کرد. به قسمتی که در مورد؛ عذاب آن دنیا و آخرت و پاداش نیکوکاران در بهشت و جنگیدن در راه خدا بود رسید، این جملات را عیناً تکرار می کرد و با گریه گفت: «من مینعاوی بدبخت! من مینعاوی بی سواد! من مینعاوی بیچاره! در آن دنیا یقه ام را می گیرند و می گویند بدبخت، بیچاره، تو که می دانستی دنیا آن طور است، تو که می دانستی آخرتی هست، چرا به بچه ها نگفتی آخرتی هست و دنیا می گذرد؟ چرا به آنها نگفتی شهید مجید غریعلی و بابازادگان ما در بهشت هستند و چشمان آن ها به ماست تا ما راه آنها را ادامه دهیم؟»
مینعاوی با کلماتی شیرین و دلپذیر تفسیرش را ادامه می داد. من در آنجا تشخیص دادم، تفسیر مینعاوی از تفسیر یک مفسر بزرگ قرآن که به جبهه نیامده است و در راه خدا جهادی نکرده است و حرکتی نداشته و فقط به خودسازی خود مشغول بوده و به کارهای دیگری نپرداخته، خیلی عظیم و برتر است. وقتی او از سنگر ما رفت، بچه ها هنوز گریه می کردند و من هیچوقت گریه ی شهید صفارنیا را فراموش نمی کنم که شدیداً تحت تأثیر واقع شده بود و در همان عملیات شهید شد. (5)

سوره ی واقعه از پشت بیسیم
شهیدان بابازادگان و محمّدرضا حقیقی

شهیدان بابازادگان و حقیقی علاقه ی زیادی به سوره ی واقعه داشتند و همیشه در سنگر بچه ها جمع می شدند و این سوره را می خواندند. هر کس چند آیه می خواند. یک شب شهید حقیقی نوبت نگهبانی کمین داشت و همان موقع شهید بابازادگان پای بی سیم نشسته بود و با او تماس می گرفت تا از وضعیت دشمن خبر بگیرد، مورد خاصی نبود که گزارش کند. بعد به شهید حقیقی از پشت بی سیم گفت: «بخوانیم!»
شهید حقیقی از آن طرف خط گفت: «بخوان» شهید بابازادگان قرآن را باز کرد و سوره ی واقعه را از درون سنگر می خواند و شهید حقیقی در سنگر کمین با او زمزمه می کرد.(6)

در عالم رویا
شهید سیدعلی حسینی

یکی از همسایه ها به نام خانم شکوری خواب می بیند که در خانه ی ما جلسه ی قرآن است و علی آقا یک جعبه شیرینی دستش گرفته، جلوی خانه ایستاده دعوت به روضه و خوردن شیرینی می کند. خانم شکوری در عالم رویا می گوید: «من مریضم و قرآن خواندن هم بلد نیستم».
علی آقا می گوید: «شما شیرینی بخورید، مریضیتان خوب می شود. برای قرآن خواندن هم به مادرم بگویید به شما قرآن بیاموزد».
این خانم پیش من آمد و گفت: شیرینی از دست شهید حسینی شفای عاجل بود. وقتی من از خواب بیدار شدم، اثری از مریضی در من نبود. و شما باید به من قرآن بیاموزید، چون سفارش علی آقاست».
من هم دو سال با این خانم آموزش قرآن کار کردم تا خواندن قرآن را یاد گرفت.
*
یکی از حاج خانم های همسایه می گفت: وقتی مکه بودم، سید علی را خواب دیدم که در هتل ما در مکه دنبال زائرین مشهدی می گردد، و شما هم آنجا بودید که با دیدنش از حال رفتید. سیدعلی به من گفت: «حاج خانم شما به مادرم بگویید برایم سوره ی یاسین بخواند».
وقتی از خواب بیدار شدم به همسفرانم گفتم: «برای شادی روح شهید حسینی فاتحه بخوانید و خودم هم برای علی آقا طواف کردم.»(7)

نذر ختم قرآن
شهید عظیم محمّدیان فر

یک شب در بسیج نشسته بودم و جلسه ای برگزار شده بود، محور جلسه، اعزام نیرو در روز بعد بود. در بین بچّه ها، شور و شعف خاصی در چهره ی شهید «عظیم محمّدیان فر» که نوجونی عاشق بود، می دیدم. بعد از جلسه، عظیم به یکی از مسئولین بسیج گفت که نامش را در اسامی اعزام نیروی فردا بنویسد. ولی او مخالفت کرد و گفت: که سن او کم است و بگذارد چند مدت دیگر، اعزامش می کند. «عظیم» محزون و گرفته برگشت و در یکی از اتاق های بسیج تا صبح، قرآن خواند و عبادت کرد و لابد دعا کرد که فردا به او اجازه رفتن به جبهه بدهند. فردا صبح به نزدش رفتم و گفتم: «عظیم چه کار کردی؟»
او آرام و بغض آلود گفت: «ختم قرآن نذر کردم تا خدا خودش کارم را درست کند و امروز اعزام شوم».
او همان روز، موافقت مسئولین بسیج را گرفت و با ما اعزام شد. در پادگان کرخه، دیدمش که دارد اشک می ریزد - اشک شوق - و خدا را شکر می کند و قرآن می خواند. او در همان عملیات «والفجر 8» به آرزوی دیرینه اش رسید و بهشتی شد.(8)

ختم قرآن
شهید عبدالبنی کرمی

برادر شهید «عبدالبنی کرمی»، انس عجیبی با قرآن داشت. او در ماه های مبارک رمضان حداقل دوبار قرآن را ختم می کرد. ماه مبارک رمضان سال 1365 سه بار قرآن را ختم کرد و در ختم چهارم بود که مریض شد و دوست شهیدش «محسن بزرگی» به دادش رسید.(9)

پی نوشت ها :

1. شقایق کویر، ص 26.
2. در آغوش دریا، ص 66.
3. از هیرمند تا اروند، صص 171، 172، 203.
4. راز پرواز، ص 29.
5. آه باران، ص 63.
6. آه باران، ص 159.
7. چشم بی تاب، ص 84، 85.
8. زخمهای خورشید، صص 219-218.
9. زخمهای خورشید، ص 196.

منبع مقاله :
(1389)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 9، تهران: قدر ولایت، چاپ اول